کتاب هاچ، زنبور عسل/قصه شیرین12 یکی از عنوان های محبوب بچه هاست که از مجموعه قصه های شیرین جهان می باشد. مجموعه کتاب های قصه های شیرین جهان دوره پنجاه جلدی از بهترین قصه های کلاسیک جهان است. قصه هایی مصور از افسانه های فرهنگ عامه و برخی از نویسندگان برتر ادبیات کودک و نوجوان جهان است. برای خرید این کتاب می توانید به فروشگاه اینترنتی پرفسورکوچولو مراجعه نمایید.
خرید کتاب هاچ، زنبور عسل/قصه شیرین12
برخی از عناوین مجموعه قصه های شیرین جهان عبارتند از: دخترک کبریت فروش. شنل قرمزی. لباس جدید پادشاه. جادوگر شهر از. دختری که از ماه آمد. ملکه برفی. شنگول و منگول بابا لنگ دراز. جنگ با آدمک ها. آلیس در سرزمین عجایب. خرگوش باهوش، راکون بدجنس. هاچ، زنبور عسل. نیم وجبی. سگ عجیب دهکده. کوتوله ها و کفاش. راز قصر جنگل. دیو سه چشم و پسرک هیزم شکن. تخم طلایی و میمون جادویی. خرس وحشی و پسر باهوش. سامورایی و غول وحشی. بانوی چراغ به دست. عقاب مغرور. شکار و شکارچی. قوهای وحشی. تام سایر و.... نویسنده کتاب هاچ، زنبور عسل/قصه شیرین12 بن زلس است.
قسمتی از کتاب هاچ، زنبور عسل/قصه شیرین12
هاچ زنبورعسل بود. او در کندو – که خانه زنبورهای عسل بود- زندگی میکرد. کندو در گوشهای از جنگل ساخته شده بود. هاچ اولش خیلی کوچولو بود و برای همین هیچوقت از کندو بیرون نرفته بود؛ اما بالاخره روزی به او اجازه دادند که همراه با زنبورهای دیگر برای جمعآوری عسل به گلستان برود.
هاچ آن روز خیلی خیلی خوشحال شد. خاله جانش هم خیلی چیزها درباره دنیای بیرون از کندو به او یاد داد. خاله جان گفت: «بیرون ازاینجا پرندههای کوچولویی با صدای قشنگ آواز میخوانند و حشرههای جورواجوری زندگی میکنند. در آنجا گلهایی مثل گل رز و لاله میبینی که شیرههای شیرین دارند. تو باید سعی کنی که شیره گلها را بمکی و از آن عسل درست کنی. البته خیلی هم نباید خیالت راحت باشد، چون گاهی با خطر روبهرو میشوی. یادت باشد هر وقت خطری برایت پیش آمد با سوزنی که داری خودت را نجات بده.»
صبح روز بعد، هاچ از خواب بیدار شد. بهقدری خوشحال بود که نمیدانست چکار کند. آن روز اولین بار بود که از کندو بیرون میرفت. آسمان شرق، کمکم روشن میشد. وقتیکه همه کارها مرتب شد، زنبورهای عسل بالهایشان را به صدا درآوردند و بهطرفی که خورشید ازآنجا طلوع میکرد پرواز کردند. هاچ و خواهرش هم درحالیکه خاله جان برایشان دست تکان میداد همراه با دیگر زنبورها پرواز کردند. هاچ در آسمان بزرگ با خوشحالی بال میزد. با خودش گفت: «وای! آسمان چقدر بزرگ است. از این بالا گلستان و دهکده و رودخانه، خیلی کوچک دیده میشود.»
او همهچیز را فراموش کرده بود و فقط در آسمان، تاب میخورد و آواز میخواند و میخندید. یکدفعه حواسش را جمع کرد. متوجه شد که از خواهرش و دسته زنبورها جدا شده است. هاچ گم شده بود. با خودش گفت: «حالا چکار کنم؟ خواهرم کجاست؟»...