کتاب راز قصر جنگل/قصه شیرین16 به قلم شاگاهیراتا از مجموعه قصههای شیرین جهان، یکی از مشهورترین آثار کلاسیک جهان است که در میان مردم ایران نیز طرفداران زیادی داشته است. این کتاب را می توانید از فروشگاه اینترنتی پرفسورکوچولو خریداری کنید.
موضوع کتاب راز قصر جنگل چیست؟
موضوع این اثر شگرف و پر احساس که توانسته قدرت، مهربانی و... را به شکلی قابل لمس به تصویر بکشد، قصهای کودکانه از سرگذشت سه خواهری است که پدرشان با رفتن مسافرت هر کدامشان درخواستی به پدرشان دادند. این کتاب یکی از عنوان های دلنشین بچه هاست که از مجموعه قصه های شیرین جهان می باشد. مجموعه کتاب های قصه های شیرین جهان دوره پنجاه جلدی از بهترین قصه های کلاسیک جهان است. قصه هایی مصور از افسانه های فرهنگ عامه و برخی از نویسندگان برتر ادبیات کودک و نوجوان جهان است. برای خرید کتاب راز قصر جنگل/قصه شیرین16 می توانید به فروشگاه اینترنتی پرفسورکوچولو مراجعه نمایید.
کتاب راز قصر جنگل
برخی از عناوین مجموعه قصه های شیرین جهان عبارتند از: بانوی چراغ به دست. عقاب مغرور. شکار و شکارچی. قوهای وحشی. تام سایر. آنی، دختر مو قرمز. پسر باهوش و جادوگر بدجنس. شش برادر و یک خرگوش. سگ فلاندر. علی بابا و چهل دزد. شاهزاده خوشبخت. سفرهای گالیور. لاسی، سگ وفادار. پرنده آبی. ساراکورو. خانه شکلاتی. جوجه اردک زشت. روباه بازیگوش. ماریا و شاهزاده شیر. گربه ی چکمه پوش. موش شهری و موش روستایی. مسابقه خرگوش و لاک پشت. بند انگشتی...
خرید کتاب راز قصر جنگل/قصه شیرین16
روزی، روزگاری در دهکدهای، مرد کشاورزی با خانوادهاش زندگی میکرد. او سه دختر داشت. دخترها نجیب و مهربان بودند، اما دختر کوچک که بیوتی (زیبا) نام داشت، از دو خواهر دیگرش زرنگتر و مهربانتر بود. او همه کارهای خانه را انجام میداد. لباسها را میشست، غذا رو می پخت و خانه را تمیز میکرد. بعد هم به مزرعه میرفت تا به پدر و مادرش کمک کند.
روزی از روزها، برای مرد کشاورز کاری پیش آمد و او مجبور شد اسبش را سوار شود و به شهر برود. موقع خداحافظی رو به دخترهایش گفت: «هر چه دوست دارید، بگویید تا برایتان بیاورم.» دختر بزرگ گفت: «من انگشتری میخواهم که نگینش الماس باشد.» دختر دومی گفت: «من انگشتری میخواهم که نگینش مروارید باشد.» اما بیوتی گفت: «پدر جان برای من فقط یک شاخه گل بیاورید!»
مرد کشاورز به شهر رفت و کارش را انجام داد. دو تا انگشتر برای دخترها خرید، اما نتوانست شاخه گل زیبایی برای بیوتی پیدا کند. این بود که راه افتاد و با خود گفت: «در راهِ حتماً شاخه گل زیبایی پیدا میکنم.» اما خیلی زود هوا تاریک شد و باد و طوفان سبب شد که مرد کشاورز راه را گم کند و در جنگل سرگردان شود. ناگهان از دور، نور چراغی را دید و به طرف آن رفت. وقتی نزدیک شد، قصری را دید که بسیار باشکوه و زیبا بود...