خرید کتاب خرگوش باهوش، راکون بدجنس/قصه شیرین11
کتاب خرگوش باهوش، راکون بدجنس/قصه شیرین11 یکی از آثار شاگاهیراتاست. او متولد 1939 (سن 81 سال) اهل کشور ژاپن است. عمده شهرت وی به خاطر داستان های کودک و نوجوان او است. از جمله آثار بی نظیر او می توان به پیترپن، سیندرلا، جزیره گنج، تشکر ماوس، ببر احمقانه، ملکه برفی، پینوکیو، هایدی، هانسل و گرتل و.... اشاره کرد. برای خرید این کتاب می توانید به فروشگاه اینترنتی پرفسورکوچولو مراجعه نمایید.
مقدمه ای از داستان خرگوش باهوش، راکون بدجنس
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در زمانهای قدیم، پیرمرد و پیرزنی باهم زندگی میکردند. پیرمرد به مزرعه میرفت و مادربزرگ به کارهای خانه میرسید. روزی از روزها، وقتی پیرمرد به مزرعه رسید، ناگهان چشمش به راکونی افتاد که داشت تربهایش را میکند و با خود میگفت: «بهبه! چه تربهای خوشمزهای!» اما راکون دوید و تند از آنجا دور شد. او پیش خودش فکر کرد: «مگر در خواب مرا بگیری و حسابم را برسی!» پیرمرد تا چند قدمی، راکون را دنبال کرد؛ اما وقتی دید، نمیتواند به او برسد، برگشت تا فکر دیگری بکند.
پیرمرد، به مزرعهاش برگشت. با دیدن تربهای کندهشده و سبزیهای لگد شده، خونش به جوش آمد و خیلی عصبانی شد. با خود گفت: «باید فکر کنم و نقشه بکشم تا این راکون بدجنس و دزد را ادب کنم.» پیرمرد فکر کرد و عاقبت به این نتیجه رسید که تلهای بگذارد و راکون را بگیرد. او تلهای درست کرد و روی زمین گذاشت و طنابش را زیر برگها رد کرد و خودش سَر طناب را در دست گرفت و منتظر آمدن راکون نشست. چند دقیقه بعد سروکله راکون پیدا شد و با دیدن غذایی که روی زمین بود، جلو رفت تا آن را بردارد. در همان لحظه صدایی به گوش رسید: «تَق». دست راکون در تله گیر کرد. پیرمرد راکون را گرفت، دستوپایش را بست و او را با خود به خانه برد تا فکر کند و حسابی او را ادب کند.
در بین راه، راکون خیلی التماس کرد: «مرا رها کن. قول میدهم که دزدی نکنم. قول میدهم که سبزیهایت را لگد نکنم.» پیرمرد، ساکت او را به خانه برد . وقتی به خانه رسید، به پیرزن گفت: «دزد را گرفتم، از تو میخواهم که با آن یک سوپ خوشمزه درست کنی.»
پیرمرد، راکون را به تیر چوبی سقف اتاق آویزان کرد. پیرزن هم اجاق را روشن کرد و دیگ را روی آتش گذاشت. راکون با دیدن این چیزها، خیلی ترسید و گریه و زاریاش بیشتر شد. پیرزن، برنج را در دیگ ریخت. وقتی برنج پخته شد، آن را داخل هاون ریخت تا بکوبد. راکون از آن بالا، همه این چیزها را میدید و از ترس میلرزید. در یک لحظه به پیرزن گفت: «ببین مادربزرگ، قبول دارم که کار بدی کردم. ولی اگر مرا آزاد کنی، قول میدهم در آشپزی کمکت کنم.»...