یک روز کاکی از کنار انباری ته باغشان رد می شد، صدای دنگ دنگ شنید. کنجکاوی اش گل کرد به در کوبید و پرسید: کی اینجاست؟ چه کار می کند؟ صدای پدربزرگ از توی انباری بلند شد که: من اینجا هستم. اما نمی توانم به تو بگویم که چه کار می کنم. کاکی بیشتر کنجکاو شد. تصمیم گرفت پدرش را پیدا کند و از او بپرسد که پدربزرگ چه کار می کند. ...