کتاب ملکه برفی/قصه شیرین6 داستانی تخیلی است که توسط هانس کریستین آندرسن، نویسنده دانمارکی برای کودکان به رشته تحریر درآورده است. هانس کریستین آندرسن (Hans Christian Andersen) نویسنده، شاعر، نمایشنامه نویس که شاعر ملی دانمارک و پدر افسانههای نو نیز نامیده میشود. او با آمیختن قصههای عامیانه با تخیل خود، ۱۶۸ افسانه نو نوشته است. افسانههای او همچون "جوجه اردک زشت"، "بلبل"، "لباس جدید امپراتور"، "درخت کاج"، "پری دریایی"، "سرباز سربی" از آثار محبوب و کلاسیک کودکان است.
خرید کتاب ملکه برفی/قصه شیرین6
داستان این کتاب یکی از طولانیترین و همچنین تحسین برانگیزترین داستانهایی است که توسط این نویسنده نوشته شده؛ و از روی آن نسخههای مصور زیادی به چاپ رسیده است. اگر تمایل دارید این کتاب را تهیه کنید می توانید به فروشگاه اینترنتی پرفسورکوچولو مراجعه نمایید.
در قسمتی از کتاب می خوانیم
یکی بود و یکی نبود. روزی و روزگاری شیطان بدجنسی، آینهای جادویی ساخت، آینه طوری بود که همهچیز را بد نشان میداد. گلهای زیبا در آن پژمرده دیده میشدند و دخترهای زیبا در آن، زشت به نظر میرسیدند. شیطان هرروز با آینهاش بازی میکرد. او همهچیز را در آینهاش تماشا میکرد و لذت میبرد.
یک روز فکری شیطانی به ذهن شیطان رسید. او هوس کرد که خداوند را در آینهاش ببیند. برای همین به آسمان رفت و آینه را رو به بالا گرفت، اما یکدفعه آینه با صدای ترسناکی شکست و تکهتکه شد. تکههای آینه از آسمان به زمین باریدند و هر تکه در گوشهای افتاد. بعضی از تکهها به قلب آدمها فرورفتند و آنها را شیطانی کردند.
قصه ما ازاینجا شروع میشود که در شهر کوچکی، پسری به نام «کای» و دختر کوچولویی به نام «گیلدا» همسایه بودند. آنها مثل خواهر و برادری مهربان باهم بازی میکردند. هر دو باهم باغچهای درست کرده بودند که در آن گل رز میکاشتند. گاهی مینشستند و برای همدیگر قصه تعریف میکردند یا نقاشی میکشیدند.
بعد از ظهر یکی از روزها ساعت دیواری پنج بار زنگ زد: «دینگدینگ دینگدینگ دینگ» کای به آسمان نگاه کرد و گفت: «نگاه کن گیلدا، بارانی ریز و نورانی از آسمان میبارد!» اما هنوز حرفش تمام نشده بود که فریاد زد: «آخ قلبم! آه چشمم! چقدر میسوزد!» گیلدا فوری کنار کای نشست و با نگرانی پرسید: «چی شد؟! حالت خوبه؟» کای که انگار عوض شده بود، با سردی جواب داد: «ساکت! به من کاری نداشته باش. برو دنبال کارت».
این کاش، دیگر آن کای نبود. او یکدفعه تمام گلهای رز را که با زحمتهای خودش و گیلدا رشد کرده بودند از جا کند. گیلدا با تعجب پرسید: «چکار میکنی کای؟! تو را به خدا این کار را نکن!» کای گفت: «حرف زیادی نزن! این گلها همه کِرمو هستند». بعد هم بلند شد و به خانه خودشان رفت و در را به روی گیلدا بست. کای از آن روز با گیلدا قهر کرد...