کتاب سگ عجیب دهکده/قصه شیرین14

10%
100,000 ریال 90,000 ریال
کتاب سگ عجیب دهکده که در این داستان پوچی سگ بامزه جادویی ست که باعث خوشبختی پیرمرد و پیرزنی که صاحبش هستند، می شود.
تعداد بازدید: 1

خرید کتاب سگ عجیب دهکده/قصه شیرین14

کتاب سگ عجیب دهکده/قصه شیرین14 به قلم شاگاهیراتا از مجموعه قصه‌های شیرین جهان، یکی از مشهور‌ترین آثار کلاسیک جهان است که در میان مردم ایران نیز طرفداران خیلی زیادی داشته است. این اثر پرفروش شرح حال تلخ زندگی سگی به نام پوچی را روایت می‌کند که در شبی بارانی از گرسنگی به خانه پیرمردی بداخلاق پناه می برد که از او درخواست خوراکی می کند و پیرمرد بداخلاق به پوچی غذا نمی دهد و اتفاقات زیادی می افتد. این کتاب را می توانید از فروشگاه اینترنتی پرفسورکوچولو خریداری کنید.

قسمتی از داستان

روزی روزگاری در زمان‌های خیلی قدیم، توله‌سگ کوچولویی بود به اسم «پوچی» که با فقر و سختی زندگی می‌کرد. بعضی وقت‌ها سه روز می‌گذشت و پوچی چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کرد. یکی از روزهای پاییز که باران تندی می‌بارید، پوچی خیس شده بود و از سرما می‌لرزید. به دنبال چیزی می‌گشت تا شکمش را سیر کند. با ضعف و بی‌حالی جلوی خانه‌ای ایستاد و در زد. پیرمردی در را باز کرد و با دیدن حیوان بینوا بر سرش فریاد کشید: «چه می‌خواهی؟ چرا این موقع شب، در می‌زنی؟؟»
 
سگ بیچاره گفت: «ببخشید که مزاحم شدم. به‌قدری گرسنه‌ام که دیگر نمی‌توانم راه بروم. آیا می‌شود لطف کنید و کمی خوراکی به من بدهید؟»
پیرمرد خسیس با عصبانیت نعره زد: «گم شو سگ بی‌سروپا. داشتم با لذت غذا می‌خوردم، ولی تو اشتهایم را کور کردی، اَه! حالا غذا برایم زهرمار می‌شود!» و فوری تکه هیزمی برداشت و به‌طرف سگ بیچاره پرتاب کرد. پوچی از درد زوزه‌ای کشید و زیر باران پا به فرار گذاشت. پیرمرد خسیس و بدجنس دوباره نشست تا غذایش را تمام کند. اما چیزی نگذشت که بشقابش را کنار زد و با خودش گفت: «به خاطر آن سگ کثیف، غذا کوفتم شد. دیگر از خوردنش لذت نمی‌برم.»
 
وقتی پوچی، بی‌رحمی پیرمرد خسیس را دید، از پیدا کردن غذا ناامید شد و خسته و گرسنه، از راهی که آمده بود برگشت. آن‌قدر باران روی او ریخته بود که از بدنش آب می‌چکید. به یاد روزهای خوب زندگی‌اش افتاد و از صاحب قبلی‌اش که مدتی پیش مرده بود، یاد کرد. با خودش گفت: «اگر او زنده بود، این‌همه مصیبت و گرسنگی نمی‌کشیدم.»
 
همین‌طور که می‌رفت. به خانه‌ای رسید. می‌ترسید که در بزند، اما چون دیگر تحمل گرسنگی را نداشت، با ترس ‌ولرز در زد. پیرمرد و پیرزن مهربانی در را باز کردند و با تعجب و خوش‌رویی به پوچی گفتند: «آه حیوان بیچاره وای، چقدر خیس شده! صبر کن، تا بدنت را خشک کنیم.»...

 

  • رده سنی : پنج تا هشت سال