بیمارستان که ترس ندارد
خلاصه ای از داستان:
داشتیم فوتبال بازی می کردیم و نتیجه مساوی بود. دویدم و توپ را محکم شوت کردم ولی خوردم به دروازه بان. تایگر داد کشید: گل! برنده شدیم!. داد کشیدم: آخ!پیام خیلی درد می کرد ولی گریه نکردم. بابام گفت عیبی نداره کریتر کوچولو. مامان گفت: خوب می شوی. آمبولانس آمد. من را روی تخت مخصوصی که به آن برانکار می گفتند، گذاشتند و از زمین بازی بردند توی آمبولانس. کتاب بیمارستان که ترس ندارد را می توانید از سایت پرفسور کوچولو تهیه نمایید.
جهت مشاهده همه محصولات فروشگاه پرفسور کوچولو کلیک کنید.